روزنوشت

یک گاز ساندویج، یک قلپ نوشابه، یک کم گرگم‌به‌هوا تو پارک محل. آخ کودکی، هار‌هار بخند به همین لقمه‌های نجیب و کوچک زندگی، ها‌هار بخند، که بزرگ شدنت چه بود جز لقمه‌های بزرگ‌تر، حریص‌تر با سگرمه‌هایی درهم‌فرورفته.

وقتی شش‌ساله‌بودم در خاله‌بازی‌های کودکی به دامن فردا می‌چسبیدم و ولش نمی‌کردم. ظروف پلاستیکی آشپزی، عروسک‌ها دخیلی به آرزوهای نزیسته بود. حالا امروز، خوشبختی پیشکش‌ات روزگار، کاش شبح یک نیم‌لبخند در کنج لبم جاخوش کند، نیم لبخندی سرسبک که ناز نکند، فخر نفروشد از درونم بجوشد، هرز‌چشم، بهانه‌های لخت پشت سوراخ کلید در نباشد. آنوقت خودم با خودم تنها می‌شوم رودررو، اما نه برای دوئل. رودررو می‌شوم با خط اندوه گوشه‌ی لب، ریزخطوط محوکنار چشم، بی‌آرایش، بی پیرایش، بی‌اغوا، بی‌نقش‌بازی و بدون یک کمد آزمندِ پرلباس.

آن‌وقت که خود، خودخواست خودم باشم. از درونم به درونم بتابم. چون ماری که خود را می‌بلعد. اما در بلعیدن نمیرم. باید بجنبم هر‌چند ‌که خیلی دیر شده.

باید بجنبم از درونم شادی قانع کودکی را بیرون بکشم. شادی بوسیدن سر خاکستری مادر، شادی لمسیدن گربه های لمیده پشت پنجره،  شادی قانع، شادی که بی‌بهانه، هارهار می‌خندد.

روزنامه ۴دی ۱۴۰۲

مهری‌خانم سرمایی با سر بسته‌ی مثل کوزه‌ی ماست مطابق معمول با یک‌ ربع الی بیست دقیقه تاخیر وارد می‌شود. باید روی صندلی آشپزخانه بنشید تا تریاکش گل کند. آن‌وقت بساط صبحانه را آماده می‌کند.

همیشه روال همین است. من زودتر از آمدنش به گربه‌ها غذا می‌دهم و چایی را دم می‌کنم. همین می‌شود که بعد سلام و چاق‌سلامتی سر صحبت را وا می‌کند.
سوال کردن همانا و مثل سگ پشیمان شدن همان.

اگر از حال شخصی، بپرسی شجرنامه‌ی شخص را تا هفت نسل روی دایره می‌ریزد. از ایل‌وتبار شخص تا گلاب به رویتان گلاب به رویتان این‌که چند بار برای برای اجابت مزاج به مستراح می‌رود، چند تیزی در می‌کند، آسمان‌ریسمان می‌بافد؛ اینکه آیا تیزی در‌شده، کالیبرش مجهز به صدا‌خفه کن است یا خیر و اینکه میزان تلفات وارده از سولفید نیتروژنش با مرگ‌ومیر چند بمب برابری می‌کند.

مثلن، کافی است، زبانت بسوزد، بگویی ماجرای فلان سریال دیشب چه شد. آن‌وقت بدون جاانداختن حتی یک صحنه، مو به‌ مو، لام تا کام با تعریف ماجراها از چند سریال قبل‌تر در لابلای «باباجان، غلط کردم، شکر خوردم گفتم بگو، دیدم، دیدم، تکراریه» سرت را روی اجاق آشپزخانه کز می‌دهد.

بطوریکه با موهای سیخِ سرت ناچاری با لبخندی زورکی عقب عقب پلکان را دو به یک کنی، دبرو که رفتیم.   


اما امروز نطقش کور است، بغ کرده، منتظر سوال از من و جواب از خودش نیست. امروز برای این‌که به‌روی نوشتن متمرکز باشم‌، ورزشگاه را می‌پیچانم و نمی‌روم. وقتی سکوتش را می‌بینم، دلم طاقت نمی آورد، می‌پرسم:

– چی‌شده چرا باز غمبرک زدی؟
می‌گوید: 
– آجی‌جان، سیل (به گویش گیلکی : بیماری سل گرفتم) آوردم. الههههی این شوهر فلان‌فلان شده بره زیر چرخ تریلی هیژده‌چرخ، هزار تیکه بشه، دیه‌شو بگیرم. (در حالیکه با مشت به سینه می‌کوبد) الههههی این مادر‌شوهر فلان‌فلان‌کاره، موقع مردن، مثل سسگ، لاب(پارس سگ به گیلکی) بکنه، این مول‌و پس‌انداخت و منو گرفتار این تنِ لشِ بی‌کار کرد.
می‌گویم:
– بابا کوتاه بیا اینقدر سق‌سیاهی نکن دامن خودتو می‌گیره بیچاره مریضه.
می‌گوید:
– هه مریضه، آره ارواح عمش موقع جونیش عزای کمر پایینش نشسته بود، به صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد. هربار شکممو پر می‌کرد و دو ماه می‌رفت اللی‌تللی، آجی‌جان. (درحالیکه بدون اشک گریه می‌کند)
می‌گویم:
– دروغ نگو تو هم خاطرشو می‌خواستی.
می‌گوید:
– من یکی دیگه‌رو می‌خواستم. پدرم با مادرش سَروسِر داشت، پونزده سالم بود، منو بهش داد. اون‌هم شونزده سال داشت. خوب، خوشگل بود و جوون، موقع زن‌بریش نبود که.
می‌گویم:
– پس این هفت‌تا چین که پس انداختی؟ خوبه حالا دوستش نداشتی، اگه دوست داشتی چندتا می‌آوردی؟
می‌گوید:
– بی‌ادبیه بی ادبیه، آجی‌جان، تو جای خواهر منی از آخری به بعد، دیگه خواهر برادریم. (چشم‌غوره می‌رود‌‌) خاک‌برسر این‌قدر کشِ شلوارش شل بود، … چی بگم، اسستغفرالله (درحالیکه در ادای پاک کردن دست‌هایش را به‌هم می‌مالد.) خوب دریای خزرم بود خشک می‌شد دیگه.
هی‌هی من، نجیب بودم که باهاش موندم، آخه مرامم نمی‌کشه وگرنه مادر و خواهرهای لامپاییش (اصطلاح عامیانه در گویش گیلگی برای روسپی‌گری، لامپا= فتیله‌ی چراغ) دِه که، سهله دَه‌تا رشتم آباد کردن.

و شروع می‌کند به قطار‌کردن فحش‌های لامپایی، آخر او نجیب است و مرامش نمی‌برد. او فقط می‌تواند دِه که سهل است، دَه‌تا رشت را با فحش‌هایش آباد کند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط