غریق
دریا زیر پایش را خالی کرد. آب از سرش بالاتربود. پایش به زمین نمیرسید. در وحشت مرگ دستوپا میزد. قلقل آب میخورد. اشک چشمش با
دریا زیر پایش را خالی کرد. آب از سرش بالاتربود. پایش به زمین نمیرسید. در وحشت مرگ دستوپا میزد. قلقل آب میخورد. اشک چشمش با
من یک سیبم که سرخی لبخند را از بهشت دزدید تا خاک را به عشق مبتلا کند. اما خاک لبخند را به چرخباد فروخت. من
خدایا سفت بغلم کن و سخت در بازوانت بفشارم و درد شیرین قفل بازوانت را بر بیداری اندامم بپیچ و مرا بنواز در گامبهگام ذکرِ
بالباس قرمز محبوب او جلوی در ایستاده بود. قلبش در بلوای بوسهگامها بر پلکان تاب میخورد. تاپ تاپ شیرین در رعشهی تنش میخزید. نگاهش در
مصطفی مرد میانسال، طالشی سادهدل بود که از کوهساران سبز گمنام از روستایی در اعماقِ بکر جنگل برای تامین معیشت خانواده به رشت آمده بود.
وقتی بر حوله حمام دست میکشم رایحهی شامپو در بخار وهم آلود قصههای شاه پریان در حباب صابون در ذهنم پنجول میکشد. پیف پیف؛ این
با دست چپم کِردهخاله ( چوب قلابدار برای کشیدن آب از چاه در گیلان) را مثل ملاقهی چرخان درآش نذری، داخل آبِ چاه سیمانی میچرخاندم