تاریکی

شبحی با هاله‌یی نورانی میان آسمان و زمین در سیاهی چارچوبِ اتاق پذیرایی بود.
چشم‌های کودکیم در چارچوب این تاریکی تا به امروز محبوس شده‌است. این اولین تجربه‌ی ترس از تاریکی بود در مفاهمه‌یی نامفهوم.

همان‌قدر فهمیدم، زیر لحاف بین مرز بدن پدر و مادر نفسم را حبس کنم. صبح هیچ‌چیز نبود
فقط سیاهی در قاب هیچش چشم در چشم، ساکت نشسته‌ بود.

بعدها شیاطین، اشباح و هیولاها از فیلمها آمدند. جوهر تاریکی در ذهنم پخش‌تر شد و غلیظ‌تر.

تاریکی نمی‌توانست از ذات الکنش فرار کند. عاجزِ تفسیر خود با تصاویر جدید مفهوم می‌ساخت.

بزرگتر شدم، تاریکی پرسوناژهای جدید در سیاهی‌اش خلق کرد. تاریکی درجازدن، تاریکی کارماهای تکراری، تاریکی نه‌نگفتن‌ها، تاریکی نفهمیدن دیگران و نفهمیده شدن.

ناچار با تاریکی معامله می‌کنم با ولع خریدهای پی‌درپی. اما تاریکی خیلی گود است و اغناناپذیر. بعد هرخرید افسرده‌تر در ترس تاریکی فرو می‌روم. باخود می‌گو‌یم: “خوب این را هم خریدم بعدش چه؟”

حالا تاریکی آنقدر منبسط شده‌است که سقف زندگی را تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کند. زنده بگور می‌شوم. هرچه دست‌وپا می‌زنم، اکسیژن می‌رمد. نور یک فانتزی دست‌نیافتنی‌است، زیر بختک تاریکی لهیده‌شده.

بعد تقلا و تقلا، خیس و عرق‌آلود، رخوت خواب مرا از من می‌دزد. در هیچِ تاریکی، تاریکی آرام آرام می‌گریزد. به من چه بازخوردهای زندگی به من چه دیگران چه می‌بینند. نه ترس تشویق، نه ترس تنبیه.

این همان لحظه رهایش است. تاریکی در خلوتش از خودش می‌گریزد خلوتی در خلق خلاقیت. نور زاییده می‌شود و مرگ در آن می‌میرد.

حال بهانه‌ی هیجان می‌شود در ضرباهنگ قلموی روی بوم در کرشمه‌ی رقص و در دیوانگی واژه‌ها.

امروز برای رستن نور از تاریکی‌های تلنبار گذشته، تاریکی‌های آمده، تاریکهای نیامده و باور زنده بودنم به همین بهانه‌هایی جدید محتاجم.

۳مهر ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط