غریق

دریا زیر پایش را خالی کرد.
آب از سرش بالاتربود.
پایش به زمین نمی‌رسید.
در وحشت مرگ دست‌وپا می‌زد.
قل‌قل آب می‌خورد.
اشک چشمش با آب دریا یکی شد.
شلاق آب اشعه‌ی خورشید را شلپ شلپ به چشمش کوبید.
نفسش فرار کرد به آخر خط رسیده بود.
موج بزرگ هلش داد از گودال پرتاب شد.
خنکی اکسیژن را بالذت بلعید.

۲۸مرداد۱۴۰۲
فرحناز وهابی

به اشتراک بگذارید

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط