چالش کرده‌خاله

با دست چپم کِرده‌خاله ( چوب قلابدار برای کشیدن آب از چاه در گیلان) را مثل ملاقه‌ی چرخان درآش نذری، داخل آبِ چاه سیمانی می‌چرخاندم درحالیکه دست دیگرم به دیواره‌ی چاه چسبیده بود. وزنم از نوک پاها به نیم تنه‌ی واژگونم در تاریکی چاه و لبه‌ی‌ آن می‌پیچید.

سایه‌های سیاه برگ‌های تبریزی در دوایر متحدالمرکز آب، تعقیب‌ و گریز دسته‌ی سطل پلاستیکی و قلاب کرده‌خاله را دید می‌زدند.

این اولین چالش زیستِ بدوی‌روستایی من بود. رابینسون کوروزوی تمدن‌پریده در جزیره گمشده باید به حکم غریزه‌ی تنازع بقاع سلولهای خاکستری را قلقلک می‌داد.

کشیدن آب چاه آنهم بایک سطل پلاستیکی با کرده‌خاله، آسانترین کار یک گیله‌زن است.

ساز زندگی اَر اَر می‌زد و منِ رکب‌خورده، آنومالیِ ساختارِ افلاسِ اجباری‌ بودم. شکار سطل آب باقلابِ کرده‌خاله از غار چاه آرزوی ذهن نازپرورم شده بود.

فکرم را با داد به ته چاه کوبیدم گفتم:
“هی دلو زاقارت اگه من منم؛ من کیم؟”
یکی بیخ گوشم پرید گفت:
– تو همونی که از پس این فکستنی برنمیای اوزگل تن‌پرور.

دوتا انگشت داشتم دوتا دیگر قرض گرفتم فرو کردم توحلق گوشهایم، با یک فین جانانه وِروِرِ جادو را شوت کردم بیرون و گفتم:
– بیخود لیچار نباف گِلَمپ “من میدونم کارمون تمومه” ( با دهن کجی جانانه) اول فک تو رو پیاده می‌کنم بعد دهن گاله‌دولابچه ( مخزن کاربردی مثل کمد در معماری سنتی گیلان)  این سطل وامونده رو با قلاب کرده‌خاله قاپان می‌زنم‌.
– خنگول، سطل سبکه، رو آب هی قر میده و قلابت فقط می‌تونه پشتش، غِرشو جمع کنه. خانم سطله دم به تله نمیده.. پخخخخ …
– زهرمار خناق بگیری فکرم مگه زمین فوتباله؟ اینقدر پنالتی شوت نکن… دمپایی پلاستیکی را پرت کردم طرفش.
– پخخخ… هاها… (در حالیکه جا‌خالی داد) سطل سبکه مثل مخت، کله پوک، پُرش کن پُرش کن با آب شُرشُرش کن…هه‌هه… پرش کن پرش کن…
آنقدر کفری بودم که پابرهنه تک‌لنگه‌‌ دمپایی بدست دنبال خرمگسِ مخم دویدم تا زیر ضربه‌ی دمپایی لت‌وپارش کنم.

یکهو مثل کارتونهای ژاپنی صحنه‌ مثل مِیِت رنگ‌پریده با یک صدای رعد تو ذهنم شتک زد.
“کُخخخ… پُرش کن پُرش کن؛ اما چه جوری پرش کن؟”
خوب، معلومه میدونم چه جوری، بیخود رعد نپیچید تو سرم.

سطل سبک، شناور و گریزان در قایم‌موشکِ
قلاب، باید سنگین می‌شد مثل چالش پرکردن مخم با یک تغار تجربه. اما سطل ناچار به حدی از آب پر شدن بود که مرا عزادارِ فوت تدریجیِ سقوط به ته چاه نکند یعنی ترموستاد ذهنم باید جوری تنظیم می‌شد که از فشارگرم‌وسرد نچاید.

ایده‌پذی باید به مرحله پخت می‌رسید. قلاب کرده‌خاله را به مرکز دایره کف سطل فشاریدم
در سنگینی فشارِ قلاب، سطل مثل زیر دریایی آرام آرام در آب غوطه‌ور شد و در دقایقی که هنوز از همهمه‌ی آب نفله نشده بود دسته‌اش در هراس غرقه‌گی سیخ شد.
رگِ خواب شکارِ لحظه برجسته شده بود باعجله قلابِ کرده‌خاله را به دسته سطل آویختم و سطل را بالا کشیدم. دیگر کبکم خروس می‌خواند.

دلوِ پرآب نخستین جایزه دست‌رنجم بود.
شنگول و پاتیل با جولان دسته‌سطلِ پرآب به سوی ایوان دوان شدم.
با نیشخندی به گلمپ منفی‌باف در گوشه‌ی ایوان.

آنجا در پشیمانیِ دهن‌لقی، باسگرمه‌های قفل تمرگیده بود.

۱۷مرداد۱۴۰۲
✏️فرحناز وهابی

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط