مصطفی 

مصطفی مرد میانسال، طالشی ساده‌دل بود که از کوهساران سبز گمنام از روستایی در اعماقِ بکر جنگل برای تامین معیشت خانواده به رشت آمده بود. در ابتدا سرایدار آپارتمان مسکونی برادرزاده‌ام شد.

صفای شخصیت بدون زنگار بکرش، برادرزاده‌ام را به آوردن مصطفی در خانه شوهر خواهرم راغب کرد. او هم که به برادرزاده‌ام علاقه‌مند بود، بلادرنگ سرایدار خانه دکتر، (شوهر خواهرم) شد.

مصطفی مرا یاد آخرین کوتوله‌ از هفت کوتوله در داستان سفید برفی مینداخت. کله‌ی گردِ هسته‌ آلبالویی داشت با دو تا لپ گلی و دماغ گنده و کج مثل دماغ کوتوله‌ی کوچک. تبسم قایقی بر صورت گرد سرخ و سفیدش، مهر هویتش را تشکیل می‌داد. شخصیت ساده‌لوحش خالق صحنه‌هایی از معصومیت روستایی با نمک لودگی بود.

یادم است در اولین روزهای ورودش به خانه در شوق و دستپاچگی اثباتِ خود به ساکنین خانه نقش‌های مضحکی در سادگی شیرین، رقم می‌زد که خنده پیچمان می‌کرد. در این لودگی خودجوش استندآپی به راه می‌انداخت که از فرط خنده زمین و زمان را گاز می‌گرفتی تا مبادا خودت را خیس کنی.

مثلا یکبار پدرم از او مُهری برای نماز خواسته بود. او بلافاصله برای اینکه مراتب احترام را به نحو احسنت برآورده سازد، مهر را در پیش دستی پذیرایی با دو دست به پدرم با یک تعظیم شوالیه‌یی اهدا کرده بود. چشمهای گرد پدر در این آداب تعارف ابداعی مصطفی‌خان، بهانه‌ی شلیک خنده را به ساکنین خانه بخشیده بود.
جالب اینجاست که هارهار خنده مصطفی بلندتر و قافله‌سالار این مراسم خنده‌برون شده‌ بود.

مصطفی‌خان ما بمب فضائل بود.
کافی بود دهانت برای پیش درآمد روایتی باز شود. تا گفتی ف فرحزاد را با گریز به داستانی با لهجه‌ی طالشی به بیراهه می‌کشید.
بطوریکه می‌گفتی: “مش‌قاسم بس کن غلط کردم. شاخ محبت را بکش بپر برو چاییرو بیار.”
در این موقع با محسنات دیگرش آشنا می‌شدی
چایی دم کردن عالی آنهم روزی ‌ده بار بلکه بیشتر.

وظیفه اصلی مصطفی در اکثر مواقع، نشستن پای سماور و آوردن سه سوته‌ی چای تازه دم برای اهلِ خانه بود و یا خرید مایحتاج منزل که به بهانه آن از خانه خارج شدن همانا و آمدن تا بوق سگ همان.
البته علت غیبت‌های پی‌درپی او عطش پرچانگی در قهوه‌خانه‌ی محل بود.
ناچار باید یکی از خدمتکاران خانه بدنبالش می‌رفت و او را به خانه می‌آورد.

مصطفی در ورای سادگی بدویش آبزیرکاه ناقلایی بود که در هر بار غیبت بهانه‌‌یی داشت تا دستت را تو حنا بگذارد و قفل‌بند زبانت شود.
طالش دم بریده انگار مهره‌ی مار داشت، با تمام معایب و محسناتش در یک کلمه خلاصه‌ می‌شد، “دوست داشتنی”

اما نقطه‌ی ضعف طالش ما در دو چیز خلاصه می‌شد:
“رعنا” و “چایی”
رعنا همسر سرخ و سفید و جوانش بود که با تکبر و آگاهی به زیبایی و سر بودن به همسر با اقتدار ناز می‌فروخت، مصطفی حریص و حسود ناز می‌خرید. با اینکه دوازده فرزند از مصطفی داشت هنوز اندام و چهره‌یی متناسب داشت.

علیا مخدره، کافی بود لب ترکند و مصطفی را به ولایت احضار کند. مصطفی زمین و زمان را به هم می‌دوخت و با هزار پاچه‌خواری، پابوسی و دست‌بوسی، خواهرم را به رخصت دیدار یار راضی می‌کرد.

در خفا می‌دانستیم که کابوس زیرآبی رفتن زن جوان در ارضای اشتهای‌ سیری‌ ناپذیرش، در غیاب شوهر، خواب و خوراک از مرد بیچاره می‌گیرد. همیشه دو سه روزی بیشتر از موعد مقرر در جوار رعنا جا خوش می‌کرد و علی رغم عصبانیت خواهرم با گردن کج و حلوای تالشی در دست، پیمان‌شکنیش را ماست‌مالی می‌کرد.

البته بیچاره تا حدودی حق داشت سیر کردن خانواده‌ی همیشه‌دور، یک طرف بود و زخم زبانها و قهر رعنا از طرف دیگر.
وقتی از ولایت برمی‌گشت سگرمه‌هایش باز شده و تا مدتها همان مصطفی خندان می‌شد.

اما عشق دوم مصطفی چایی بود. پای سماور
شاید صد‌تا چایی نوش‌جان می‌کرد. عشق چایی برای ما هم بی بهره نبود.
پذیرایی چای و شیرینی با لبخند قایقی مصطفی و دیالوگهای رواییِ طالشی، قاب خاطرات شیرین آنروزهاست.

اگرچه خیلی اوقات با او کل‌کل می‌کردم
ولی دوستش داشتم و با تقلید لهجه‌اش در حرف‌های روزمره صمیمیتم را برخش می‌کشیدم.
آنگاه جوری مرا نگاه می‌کرد که به کشف نوع جهش‌یافته از یک طالش در جوار خود نائل شده‌ است.
از تقلید ناشیانه‌ی من لذت یکدلی را‌ می‌چشید
و می‌گفت:
-خواهری جان تُو چَقَدر قشنگ طالَشی صوحبت میکونی؟
و من با خنده می‌گفتم:
– مُصطَفی خورس‌کُش(خرس به طالشی) خورس را چه جوری کُوشتی؟

آخر خانه‌شان در دهاتی در دل جنگل و محل تردد حیوانات وحشی بود.

آنگاه صف چاخانهای ریز و درشت سنگ پرانی خرس به خانه و حمله خودش به جناب خرس را ردیف می‌کرد‌.

مصطفی آخرین کارگری بود که در روز‌های بحرانی ما را تنها گذاشت چندین ماه بود که حقوق نگرفته بود.
او رفت و خاطره‌ی بهم کوبیدن در پشت سرش را به جا گذاشت در حالیکه فحش واژه‌هایش مقابل اشکهای من و خواهرم به زمین می‌ریخت.
تقصیر او نبود وقتی فقر از یک در بیاید، ایمان از در دیگر میرود.

این روزها خواهرم برایش پول ماهانه حواله می‌کند. مصطفی به پارکینسون مبتلاست. رعنا به جایش با خواهرم صحبت می‌کند.

چه کنیم طالش دم بریده مهره‌ی مار دارد.
باتمام معایب و محسناتش در یک کلمه خلاصه می‌شود:
“دوست‌داشتنی”

۳۰تیر۱۴۰۲
✏️فرحناز وهابی
#یادداشت_روز

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط