ملانصرالدین ده خر داشت. وقتی سوار یکی از آنها میشد در شمارش، خر سوارشده را ندید میگرفت. وقتی از آن پایین میآمد هر ده خر را میشمرد. ملا در شمارش گیج شده بود چون در هر سوار شدن خرها را نهتایی و در هر پیاده شدن آنها را دهتایی میشمرد.
ملا آخر به این نتیجه رسید: «خرسواری به گمشدن خر نمیارزد.»
پند اخلاقی:
تاوان آسایش با دادن هزینه گزاف مقرون به صرفه نیست. سادهتر بگویم: «سری که درد نمیکند دستمال نبند.»
نه نشد. هنوز حکایت ذهنم را قلقک میدهد ولی دردِ دلش مال من نیست. باید اعتماد کند تا زبان باز کند مثل تفال با حافظ. مثل حرف ذهنت که توکِ زبانت میچرخد اما برای نوشتن به دست نم پس نمیدهد.
شالوکلاه کردم تا بیرون بروم. بلکه حکایتِ زبانبسته، بنیبشری ببیند و راز دل فاش کند. اما نه. برف سنگینی میبارد. تازه کجا بروم؟ با کی اختلاط کنم؟
در همین حولولا بودم که مهری خانم از راه رسید، مومیایی شده در شال و روسری و گردی از برف نشسته بر سرش.
همیشه بعد آمدن روی صندلی گوشهی آشپزخانه مینشیند. بعد غذا دادن به گربهها چایی دم میکنم تا تریاک مهری گل کند، بلکه برای کار گرم شود. ولی معمولن موتور چانهاش زودتر گرم میافتد.
تریلی “هیژدهچرخ “: از ابزار کشتار جمعی مهری است. وقتی پسرش با او بدخلقی میکند یا شوهرش خرجی نمیدهد. وقتی داماد معتادش گوشهی خانه افتاده است یا مادر شوهرش او را میچزاند.
تریلی مهری هرروز از روی یکی از آنها و بعضیاوقات از روی چند همسایه رد میشود. تازه به همین قانع نیست. در حین زیرگرفتن باید ریزریز و قیمهقیمه شوند. باک بنزین این هیولای “هیژدهچرخ” با نکونال و نفرین پر میگردد.
اما مهریخانم وقتی تریلی را پارک میکند، بساط آبغوره گرفتن و مرثیهخوانی پهن میشود. اینکه کدخدا زاده بود، در بچگی مادرش نگذاشت قند توی دلش آب شود. هنوز دستِ چپوراستش را نمیشناخت، پدرش شوهرش داد. شوهرش پی یللیتلللی ماه به ماه پیدایش نبود. هروقت میآمد، دلش را پر میکرد و دوباره میرفت پی الواتی.
هفتتا بچه پس انداخت که توی یک خانهی یک اتاقه روی هم چپیدهاند. بچهها معمولن بیکارند. شوهرش مریض وبال گردن است ولی او مریضتر و مسئولیتپذیرتر.
احساس گناه میکنم. اما چرا گناه؟ خوب پشموپیل تراژدی مهریخانم با تکرار ریخته است. حالا این گَرگرفته مثل سفیدی مسخرهی پشت لب بعد اصلاح تو ذوق میزند، یا مثل آواز فالش گوشخراش است، به عهدی شما.
همینقدر میدانم که در تکرار این غمنامه سِر شدهام. حالا تکرار «مهرینامه» حسی جز فرارِ برقرار، درمن برنمیانگیزد. برای فرار دنبال بهانه میگردم تا مطلب را با راهکاری قیچی کنم.
درتفسیر «مهریپژوهی» -غمنامه یا «غرنامه»- هربار راهکاری میدهم، خانم از خر شیطان پایین نمیآید که نمیآید. فقط لعاب «سوگنامه» را بیشتر میکند و شهوت غرزدنش بیشتر میشود. آخرسر «نایافته دم دوگوش هم از دست میدهم.»
گفتم خر شیطان، خرشیطان، یا شایدم خر ملا. نه این دفعه انگار طلسم دارد میشکند.
حل معمای حکایت در «مهریپژوهی» آنهم در قالب دیالوگ.
دیالوگی که هنرپیشهاش در روایت با تکرار، پیازداغش را بیشتر میکند. چه بهتر در پس ملالِ تکرار، معمای ملایِ خرسوار، به عبارتی مهریِ خرسوار را بیابم.
موبایل را روبرویش میگذارم.
میگویم: «شروع کن.»
ناگهان نطقش کور میشود. بربر نگاهم میکند.
میگویم: «عادی باش، ضبط روشن نیست. من سوال میکنم فقط جواب بده.»
او گول نمیخورد، چند سرفه میکند، بغضاش را قورت میدهد. به عمد غلظت لهجهاش را با فارسی روانتر، کم میکند. انگار جلوی دوربین فیلم برداریست.
– آجی میخوای از سرنوشت من بنویسی؟
– ای یه جورایی، بگو نظرت راجب خوشبختی چیه؟
لبش را به بغض ور میچیند، ناگهان نگاهش در دور متوقف میشود و لبخندی میزند.
– من آدم خوشبختی هستم.
هاج و واج میپرسم خوشبخت؟ پس تکلیف ازدواج اجباری چی میشه؟
– خوب زود بود ولی اونم وقت زنبریش نبود. خوشگل بود هزارتا خاطرخواه داشت. عوضش ننه باباش نمیتونستن نیگاه چپ به من کنن.
تو سربازی بود، مادرش اذیتم میکرد، بهش نامه نوشتم. اومد و حسابی همه رو سرجاشون نشوند. حتی خاطرخواشم اونجا بود. کنفتش کرد و گفت موی گندیدهی منو به هزارتا مثل اون نمیده.
– مادر شوهرت چی؟
– خاخورجان(خواهر به گویش گیلکی) ده سر عائله داشت بندهخدا. فشار میومد بهش. با بچههاشم خوب تا نمیکرد تازه منو بیشتر دوست داشت از عروس کوچیکه.
– بچههات ؟
– بچههام، خدا عمر با عزت بده. همشون کاسبن. سر میثم همه قسم میخورن تو محل.
میلاد هم الهی یکسال بکاره صدسال بخوره. هوامو داره یعنی همشون هوامو دارن.
به تته پته اوفتادم، غافلگیرم کرده بود.
– پ… پ… پپس… بیکاری شوهرت چی؟ مریضیش؟ اینکه خونت کوچیکه…
وسط حرفم پرید:
– آی، آجیجان شوهرم کار میکرد منتها مریض شد. حالا تو زنو شوهری این حرفا چیه دیگه؟ خدا سایشو از سرم کم نکنه.
همینکه یه سقف رو سرمه و مال خودمه. بچههام سر سلامت. مرغ دارم، گاو دارم. خلاصه اینکه نون بازومو میخورم و چهارستونم سالمه، شکر.
– اهه، چه حرفاتو زود پس گرفتی. تریلی هیجدهچرخت شاهده. اونو به اون گندگی نمیتونی انکار کنی
– وا آجی چه حرفا میزنی؟ تریلی هیژده چرخ… پخخخ… من حالا یه چیزی تو پکری گفتم. تریلیمرلی رو قلم بگیر. شتر دیدی ندیدی.
بله هیچ فکر نمیکردم مهری بافشار یک دگمهی ضبط از این رو به آن رو شود و از تریلی «هیژدهچرخ» یا واضحتر بگویم از خرِ بدبینی پایین بیاید و بقیهی خرهای خوشبختیاش را ببیند.
با خودم فکر کردم خوب من هم اگر دروغ نگویم گاهی بیشتر اوقات سوار این خر میشوم و از نُه خر دیگر غافل. شاید چارهی کار با پیاده شدن از خر ناکامی و نگاه به ده خر باشد.
از این منظر هم نگاهورزی به حکایت خالی از لطف نیست.
بله خرسواری به گم شدن حتی یک خر هم نمیارزد.
آخرین نظرات: