– خانم به چه کاری مشغولین؟
– من گرافیستم گهگاه شعر هم مینویسم و البته نقاشی هم میکنم.
– آیا جایی شاغلین یا شرکتی دارین؟
– نه فعلن، فعلن کار نمیکنم.
این دیالوگی است که معمولن بارها و بارها بین من و دیگران، کمتر و زیادتر برقرار میشد و میشود.
این دفعه در حین فشیالِ پوست بهانهی آغازین صحبت بین من و دکتر پوست بود. اگرچه این نوع دادوستدِ گفتاری میتواند برای یک کنجکاوی تفننی محض، یا شکستن سنگینی سکوتِ حاکم بر اتاق بین دکتر و زیباجوی زیر دستش باشد؛ ولی برای من آزاردهنده بود. او بدون اینکه متوجه باشد، پاشنهی آشیل مرا نشانه گرفته بود.
خصوصن که بعد، یک لبخند، پشتبندِ «نه کار نمیکنم»، تحویل داد و گفت: «خوب تا خواهرجان رو دارین غم ندارین که، کافیه شما لب تر کنین براتون مهیا کنه»
از جسارتش کفری بودم او مرا نمیشناخت. چگونه با چند جلسه دیدار به اینچنین باوری رسیده بود.
این قضاوت صرفن از روی ظاهر من بود. من زنی هستم که در آرایش و پیرایش سختگیرم به روتین تغذیه سالم و ورزش برای تناسب اندام پایبندم و سبکی خاص در لباسپوشیدن برای خودم دارم. اما اینها اگرچه در وهلهی اول گولزننده هستند؛ ولی انگ مرفهی بیغم و سطحینگر چیزی نیست که برایم قابل هضم باشد و بتوانم با آن کنار بیایم. برای من این دیالوگ تکراری بازتاب فحش و بدوبیراست. اینکه زیر سایهی خواهرت همیشه گم شوی و ندیدت بگیرند. شنیدن این حرفها از یک دکتر پوست موفق که صدها مراجعهکننده خصوصن از طبقهی مرفه دارد، چندان خوشایند نبود.
ناچار یک لبخند مصنوعی تحویلش دادم و سکوت کردم تا حرفهایش ته بکشد. بعدتر که عصبانیتم کمتر شد و فکرم بالاوپایین کرد، فهمیدم بیراهم نمیگوید. او دکتر پوستی موفق از خانوادهیی فقیر بود. با درس خواندن خودش را بالا کشیده و با خانمدکتر متمولی، خیلی از خودش بزرگتر، ازدواج کرده بود. کمکهای مالی همسرش در پیشرفت او که البته جنم کاری هم داشت بسیار موثر بود. الان نوبت معاینه را ششماه ششماه میداد تازه با کلی پارتی بازی. طبیعی بود نگاهی متفاوت به من داشته باشد.
نوع زندگی هر فرد در نگرش او نسبت به دیگران تاثیرگذار است. دیدگاه ما آدمها هر چقدر هم بخواهد از تعصب و قضاوتها بدور باشد باز کمبودها و تروماهای گذشته به باورسازیها و موضعگیریهایمان ناخونک میزنند ولو بطور ناخودآگاه.
اولین بار بود به کلینیک دامپزشکی جدید میرفتم، آنهم در حالت اورژانسیِ شبانه. گربهام بلوری به انسداد مجاری ادراری مبتلا شده بود. دامپزشک قبلیام دو هفته در مرخصی بود و دکتر جایگزینش این کلینیک را پیشنهاد کرد. دامپزشک وقتی دید، گربهام برای سرم رگ ندارد، بلافاصله از گردنش رگ گرفت و سرم برایش وصل کرد. این کار او برایم خیلی جالب بود. چون خانم دامپزشک قبلی آنقدر کند و ناشی رگ میگرفت که گربهی بیچاره حسابی کلافه میشد. تازه در شرایط اورژانسی، دکتر همراه هم نداشت و نوبت معاینه دیر میشد.
در این کلینیک جدید، دامپزشک معالج با همکاری دامپزشکان کمکی در پروسهی درمان از رگگیری و آزمایش خون و رادیوگرافی بهره میبرد، اگر نیروی کمکی کم بود از منشیهای پذیرش هم استفاده میکرد. تا بدون دخالت صاحب پد، با شرایط بهتر روند کار پیش برود. گرفتن عکس رادیولوژی حیوان هم با جابجایی دستگاه از یک اتاق به اتاق دیگر با سرعت انجام میشد. یعنی بالاترین بهرهوری عمل با کمترین وسیله در کمترین زمان برای نجات جان مریض.
برخلاف خانم دکتر سابق که باید در مراحل عکسگیری یک همراه کمکی میبردی تا به او کمک کنی. تازه هی غر میزد که گربه را بد گرفتی تکان میخورد، نمیتوانم عکس بگیرم. انگار، من دامپزشکم و باید گربه را برای معاینه آماده کنم. از طرفی برای رادیوگرافی باید از روز قبل حتمن با او هماهنگ میکردم که در شرایط اورژانسی، زمان تلف میشد و جان گربه به خطر میافتاد. کلینیک جدید بخاطر مدیریت صحیح زمانی و مکانی با بیشمار مراجعهکننده میتوانست حس اعتماد، آرامش و احترام به صاحبان پدها بدهد.
پس از چندینبار رفتن به دامپزشکی، دیگر مشتری دائمی کلینیک شده بودم. دکتر در یکی از ملاقاتها وقتیکه، یخ دیدارهای اول آب شده بود، همین سوال تکراریِ به چه کاری مشغولید را پرسید. چون میدید من تماموقت درگیر تروخشک کردن گربهها هستم. تازه من پیچ حمایتی حیوانات برای کمکهای مردمی نداشتم و هزینهی درمان آنها را بطور شخصی تقبل میکردم. شاید همین کنجکاوی او را برانگیخته بود.
همان جواب تکراری از برشده را طبق معمول دادم:
«من گرافیستم ولی فعلن کاری نمیکنم. قبلن برای دکترا داشتم آماده میشدم که به علت گربهداری فعلن هیچ کاری نمیکنم».
بعضیاوقات پرسیدن از شغل کسی برای آشنایی بهتر با پازل شخصیت اوست. ما در کنار کاری که انجام میدهیم در ذهن دیگران ترجمه میشویم و معنا میگیریم.
دامپزشک مرد مهربان و پرکاری بود او با خانمش که دکتر رادیولوژی بود، مجموعهی موفقش را با تلاش خود مدیریت میکرد. بین او و خانم و پرسنلاش هارمونی شراکتی وجود داشت که ناخوآگاه حسادت مرا برمیانگیخت.
نمیدانستم چرا به آنها حسادت میکنم. من که به ظاهر شاید برای اطرافیانم از جمله دکتر یک بینقص بیدغدغه، در زندگی بودم. بعدها فهمیدم، نظم، ابتکار عمل، قانونمندی، پشتکار و هدفمندی دکتر است که برایم حسادتبرانگیز است و از طرفی استیصالِ نبود این مفاهیم است که در زندگیم با پرسشِ «چه کارهیی؟» از من انتقام میگیرد.
دکتر از خانوادهی روستایی و ساده بود که با تلاش خود از صفر شروع کرده بود و با همسرش این کلینیک را به بهترین صورت مدیریت میکرد.
از خودم پرسیدم چرا با یک چرخهی تکراری همیشه به آدمهای پرتلاشی برخورد میکنم که با نظم و سماجت در چالشهای زندگی، هدفشان را ریز ریز دنبال میکنند. و چرا باید حسادت کنم؟
این فکر خورهی روحم شده بود. هرکس میپرسید میگفتم گرافیستم، شعر میگویم، نقاشی میکنم. اما اینها از گذشتهی دور در ذهنم در حد حرف، کلیشه شده بودند. کدام شعر؟ کدام نقاشی؟ کدام شغل؟ من فقط مشغول گربهداری بودم. همین.
وقتی که نگاهی گذرا به کودکیم میاندازم کوچکترین عضو یک خانوادهی ششنفره بودم. بعد از هجدهسال فاصله با اولین فرزند مادرم، او بنا به دلایل پزشکی مرا باردار شد و بدنیا آورد.
بچهی کوچک خانواده که در گوشهیی از گود نشسته و هیچ ارتباطی در فعالیتهای برادران و خواهر بزرگش ندارد. من عروسک نقلی جمع آنها بودم. سرگرمکننده و لوس بارآمده. کسی از من انتظار هیچ مسئولیت و کاری را نداشت. تابع هیچ نظم و برنامهیی زندگی نکردم.
بزرگتر که شدم تمام سعیام خوب درس خواندن و بیست گرفتن بود. خانواده به همین دلخوش بودند. دوران بلوغ ناآرامی را گذراندم با تبعیض تربیتی مادرم نسبت به برادرانم شدیدن اختلاف نظر داشتم و از پدرم که در کودکی با او صمیمی بودم، بخاطر افت تحصیلی و تغییر رویه فاصله گرفتم. ولی نقاشیام همچنان خوب بود. بهترین نقاشیهای مدرسه را میکشیدم.
بعد از گذر از فراز و نشیب بلوغ تا جوانی که با افسردگیهای ادواری همراه بود با قبولی در دانشگاه به شروع تازهیی رسیدم. اما فضای خفقان دانشگاه را دوست نداشتم. البته دوران کارشناسی ارشد بهترین دوران تحصیلم بود با دوستانی هماهنگ.
تصمیم گرفته بودم یک شرکت تبلیغاتی باز کنم. در این دوره جدیتر و هدفمندتر عمل میکردم. خواهرم قول یک شرکت بزرگ تبلیغاتی و یک خانه لوکس را برایم داده بود.
تا اینکه خانوادهام دچار شکست مالی شدید شدند. آنچنان کلهپا شدم که خانه شخصی و شرکت تبلیغاتی که هیچ، تمام داراییهای خانوادگی را از دست داده بودم. این همزمان شد، با زایمانهای مکرر گربهی مادهیی که از سر دلسوزی به خانه آورده بودم. اینک من مانده بودم و جابجاییهای مکرر با زندگی مکرر پنجاهگربهیی و بعد، مرگ پدرم.
حالا بدون پول دستوپایم کاملن فلج شده بود. راستی این همه هنر و ادا و اطوارهای همهچیزتمام بودن کجا پریده بودند؟ خواهرم با تمام توان برای سرپا نگه داشتن خانواده میجنگید و ازاین دادگاه به آن دادگاه میرفت. پول و سرمایهی نجومی از دست داده بودیم. آوازهی زمینخوردنمان در سطح شهر پیچیده بود. خدا را شکر میکنم که پدرم اوایل مشکلات با بیماری ریوی درگذشت.
بعدش فقط دربدری و آزارواذیت و سوءاستفادهی صاحبخانهها به خاطر وجود گربهها بود. تا ما را میشناختند کرایههای دولاپهنا از ما میگرفتند و دلهرهی عمیق کرایههای معوقه بود یا اضطراب تامین قوتوغذای گربهها و هزینه درمانی آنها.
این اضطرابهای بلاتکلیفی، اثرات عمیقی در وجودم گذاشت. بطوریکه هنوز هم در اعماق وجودم اضطراب سیریناپذیری را حس میکنم. این روزها برای غلبه بر اضطراب، خودم را از منظر یک بیگانه به عامل اضطراب تجسم میکنم و در مواقعی که روانم ساز ناکوک میزند، سعی میکنم، خودم را از عامل تنشزا جدا کنم.
کمکم با گذر زمان در روزمرگی گربهیی سِر شده بودم. حتی میشود گفت که وسواس شدید به حفاظت از گربهها داشتم. تنها سرگرمی من خوردن بود. چاق شده بودم. با صورتی سوخته از گرما و سرما با یک کلاه حصیری و یک لباس کهنه دنبال گربهها در باغ میدویدم. تا از محوطهی خانه بیرون نروند و دچار خطر نشوند، یا سبب گلهوشکایت همسایهها.
تنها کارم شده بود انتظار کشیدن برای اینکه شرایط مساعد شود. حتی شهوت کتابخوانی هم در من مرده بود مانند تمام غرایز دیگر که در من مرده بودند. رشد تصاعدی گربهها، نبود امنیت مالی و جابجاییهای اجباری کاملن منفعلم کرده بود.
با گذر سالها کارها تقریبن روبرا شد. خواهرم توانست به احقاق حقش تا حدودی سروسامان دهد. اما من درسی بزرگ با تاوان سنگین گرفتم و آن زمان پرتشدهیی بود که مثل مرغ کرچنشسته روی تخم از دست داده بودم.
من نباید به امید روزهای بهتر زمان حالم را پرت میکردم. چون گذر زمان فقط ذهنم را خمودتر و کندتر کرده بود. من در انزوای خودم از دنیای متمدن بریده شده بودم. شرایطی که در به وجود آمدنش دخالت نداشتم و با توجه به نوع تربیتم نمیتوانستم راهی برای نجاتم پیدا کنم.
الان که فکر میکنم میبینم این دورهی کمون تنها بار منفی نداشت. شاید نکات مثبت این دوران، آموزش صبر در سختزیستی بود. از طرفی توانستم رفتار اطرافیانم را نسبت به خودم خارج از موقعیت اجتماعی سابق محک بزنم و به روشنگری برسم.
روشنبینیِ مجموعه رفتارهای انسانی شامل خوبیها و محبتهای غیرمنتظره از افرادی که انتظارش را نداشتم، بدیها، توهینها، کوچک شمردنها و دوریگزینی افرادی که رویشان حساب میکردم. این باعث شد یاد بگیرم که قدردان افراد روزهای تنهاییام باشم. توقعاتم را نسبت به افراد متعادل کنم. رفتارهای ناخوشایند را به حساب درسی بدانم. بدانم که افراد بیشتر خاکستری هستند و دنیا حول محور من نمیچرخد.
باید جدا از خوبیها به لغزشها و کمبودهای دیگران احترام بگذارم ولو مطابق میل من نباشد. مهمترین اینکه در اوج مشکلات گربهها را رها نکردم با اینکه دید مردم به کاری که انجام میدادم حکم دیوانگی بود.
با بهبود اوضاع مالی، دستم برای انجام خیلی کارها باز شد. اولین قدمی که برای بازگشت به زندگی طبیعی برداشتم با رفتن مجدد به داخل اجتماع شکل گرفت. شروع کردم به عقیم کردن گربهها و سپردن بیشتر کارهایشان به کارگران.
به ورزش کردن مجدد رو آوردم. بطوریکه کاهش وزن چشمگیری پیدا کردم. به ظاهر خودم بیشتر رسیدم، اشتهای سیری ناپذیر برای لباس خریدن، و وبگردی و دنبالروی بلاگران مد پیدا کرده بودم. اما چیزی کم بود چیزی که با پرسش شما به چه کاری مشغولین؟ از درونم جوشید و به بیرون فرافکنی کرد.
دغدغهی خودسازی و خودشناسی مثل خوره به جانم افتاد و پررنگتر شد. حالا هدفهای مرده دوباره زنده شده بودند. با خودم گفتم: «تو این زندگی را میخواستی؟ هدف تو از زندگی خوردن و خوابیدن و تفریح کردن بود، همین؟»
احساس خفگی داشتم. نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. خوب جدا از نقاشی من به نوشتن علاقهمند بودم و بازخوردهای خوبی در نگارش از اطرافیان و دوران مدرسه داشتم.
پس خواستم رشد را با نوشتن شروع کنم. در اینترنت سرچ کردم با کلاسهای مدرسهی نویسندگی شاهین کلانتری آشنا شدم و کتاب شاهراه تاثیرگذاری را خواندم. آن بخش کوچکی از کتاب زندگی استاد کلانتری در کتاب شاهراه تاثیرگذاری و اینکه از صفر با پشتکار و سماجت مشکلاتش را حل کرد و به آرزوهایش رسید، دلگرمم کرد. بازهم حسادت از راه رسید همان حسادتی که مرا از شلختگی ذهنی به نظممندی و بدنبالش سماجت برای رسیدن به هدفها هل میداد.
هدفهایی که با آن احساس میکنم زندهام. حالا سماجت، تمرین و پشتکار آرام با خوی نازپروردهی من عجین میشود. در هر مرحلهی جدید از کند بودن و شلختگی میترسم ولی باز جلو میروم.
زندگی همیشه درسهایش را با داستانهای تکراری به من یاد میدهد. اینکه از زمان و مکان حال استفاده ببرم و ریزریز به طرف هدفها قدم بردارم، شکستها را قبول کنم، چالشهایی نیستند که با یکی بود و یکی نبود قصهها شروع شوند، در نهایت به خوشبختی برسند.
این مسیر با شدت ضعف در زندگی من جاریست، نشخوارذهنی هست، اما کنارآمدن با نشخوارهای ذهنی با تکیه به نقاط قوت هم هست. افتوخیز هست، تغییر مسیر هست، اما پاپس کشیدن هرگز.
آخرین نظرات: