روز نوشت ۲۸دی (عشق)

با ماشین عازم تهرانم برای کلا‌س‌ نثر خوب. گربه‌ها را به کارگر خانه سپردم و در موردشان حسابی سفارش کردم. از بابت مامان نگران نیستم. خواهرم گفت، زودتر به خانه خواهد آمد تا او تنها نباشد.

در راه به مفاهیم بدیهی و انتزاعی فکر می‌کنم. عشق، هیجان، خنده، غم و بیشتر از همه، عشق. آن‌قدر جلوی چشمی. آن‌قدر خودآمیخته. آن‌‌قدر ریزبافت در الیاف‌مان پیچیده‌است که در بالاوپایین کردنش یا دربند کلیشه‌ایم یا لال حرفی تازه.

آن‌قدر از تنانگی‌اش لبریزیم که درته‌کاسگی نبودنش به لیسیدن دچار می‌شویم. تازه می‌فهمیم چیزی کم است. یک‌‌جای کار است که از خالی‌بودن پایش می‌لنگد.

راه طولانی‌است از موی سبز کوه‌ها و ابرهای دل‌پر خبری نیست. بعد رودبار شیطنت انگشتان آفتاب زمستانی است که از لابلای کچلی کوه‌های خاکستری بدرون پنجره‌ی ماشین روی صورتم با ترانه‌ی‌ شادمهر ضرب می‌گیرند.

«بازم نشستی روبروم مات تماشای توام
توی چشات خیره میشم درگیر چشمای توام
عشقت نشسته توی دلم توی تموم باورم
حالا که حست میکنم هر ثانیه عاشقترم.»

راننده صدای موزیک را پایین می‌آورد، وقتی می‌بیند که مشغول مطالعه هستم.
«جستار‌هایی در باب عشق اثر آلن دوباتن»

از مضمون کتاب لذت می‌برم. موضوع شروع ماجرای عاشقانه‌ی نویسنده با دختر جوانی است که به صورت اتفاقی درسفر هوایی شکل می‌گیرد.

در ابتدا نویسنده در باره‌ی افسانه‌ی نیمه‌ی گمشده و تقدیرگرایی در عشق صحبت می‌کند و با تقسیم بندی مراحل در عشق و تقدیر، بت‌سازی، اصالت، اغواگری، مارکسیسم، عشق و لیبرالیسم و … مجموع تفکراتش را درمراحل شکل‌گیری احساس عشق در جسم‌وروح، بسط فلسفی می‌دهد.

مفاهیم با تصاویری از ماجراهای عاشقانه روایت می‌شود تا روشن و ملموس باشند.
افشای ظرایف و ریزاحساسات عاشقانه که مثل جرقه توی سر روشن می‌شود. ولی آنقدر اتری و فرار است که فقط حس می‌شود‌. لباس واژه برایش تنگ است.

این قدرت نویسنده است که با نگاه فلسفی خود آنرا کلمه به کلمه هجی می‌کند. آن‌وقت می‌گویی چه جالب. من این حس را تجربه کردم ولی عاجز از فرافکنی‌اش بودم.

هشتاد صفحه از کتاب را می‌خوانم ولی احساس می‌کنم برای دریافت لمس ریزاحساسات باید دوباره دوباره بخوانم. فعلن تا همین‌جا بس است. به رستوران میان‌راه رسیدیم برای نهار پیاده می‌شویم.

شب بعد از یک دوش آب گرم درهتل ساعت ده‌ونیم به رختخواب می‌روم. نصفه های شب از خارش شدید پوست تنم بیدار می‌شوم. وای بازهم آلرژی پوستم عود کرد. حتمن از ادویه و فلفل غذای رستوران است. بازم شهوت خوردن «فلفل‌های سبز بادی‌بلدینگی» یک فلفل‌خوارِ
دو آتشه کار دستش داد.

ناچار تمام تنم را با مرطوب کننده می‌پوشانم تا خارشم آرام بگیرد. آخر فردا شروع کلاس است. باید بانشاط باشم نه خسته و بی‌حال.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط