دگریسی
روی صندلی مخمل قهوهیی چسبیده به شیشهی قدی کافیشاپ نشستهام. صورتم کج در گودگاه کف دست چپم که آرنجش به میز کوچک قهویی لنگر زده است، جا خوش کرده.
محدثه با لبخند همیشگی قهوی دوبلاسپرسو را با دو خرمای خشک روی میز چوبی میگذارد.
– سلام عمه نازی خوشگل
– سلام گلم خودت خوشگلی جیگر (بوس هوایی میفرستم)
بچههای کافیشاب توی رنج سنی بیست الی سیسال هستند. به هوای فرحبد برادرزادهام،
– صاحب کافه- مرا عمه نازی صدا میکنند. هروقت بعد ورزشگاه برای خوردن قهوه به آنجا میروم. آغشتهشدنم به فضای مثبت کافه لذت این روزهاست.
به لانهی گنبدی، سبزمخملیِ پارچهییِ گربه، پشت در کافیشاپ، نگاه میکنم.
– شهاب نیومده؟
فاطمه سرآشپز است و از همه بزرگتر، جواب میدهد.
– چرا عمهجون صبح اومد بهش غذا دادیم خورد و رفت.
شهاب گربهی نر آلاپلنگی محل است که بیشتر از همه جا در کافیشاپ پاتوق میکند. آقا شهاب دور از چشم ماموران اماکن داخل کافیشاپ بروی صندلیهای مخملی کافه یله میدهد، مرغ میخورد و عشقوحال میکند.
همه پرسنل کافه از جمله فرحبد حیواندوستاند. بهطوری که سگها و گربههای مشتریان نیز فضای کافیشاپ را دوست دارند.
قهوهام را آرام مینوشم و از پشت پنجرهی قدی به تردد آدمها در پیادهرو زل میزنم.
بعضی اوقات دوست دارم ساعتها در حاشیه بنشینم، حرکت خاکستری زندگی را پشت شیشههای بخارزدهی بارانی کافیشاپ در بلوار آذر اندامیِ گلسار نگاه کنم. بعد از آبادان زیباترین خاطرات کودکی و الانم را از گلسار دارم.
گلسار شلوغ، خوابآلودِ صبح و شب زندهدار، رنگرنگ و لوکس، پاریس کوچک رشت.
وقتی به به دلیل گربهداری به ناچار به حومهی رشت نقل مکان کردیم، چندان راضی نبودم. برعکس، خواهرم عاشق سکوت طبیعت است. اما من با شلوغی مشکلی ندارم که هیچ، ذهنم در ازدحام، افکار منفی را گم میکند و به آرامش میرسد.
به یاد استاد کلانتری افتادم. در یکی از وبینارهایش از صدای فضای رستوران، همهمهیی از صدای کاسهبشقاب و صبحتهای کارکنانِ رستوران برای تمرکز در نوشتن استفاده کرده بود.
من بعضی اوقات با صدای پایینِ تلویزیون به صورتی که کلمات مشخص نباشند یا موزیک بدون کلام برای نوشتن تمرکز میگیرم.
به مبایلم نگاه میکنم زمان شروع وبینارها را چک میکنم وبینار توسعه فردی، قطعهنویسی، به تازگیها وبینار وقت نویسنده. استاد به تازگی، وبینار حرکت کلمات را برای ده بهمن مد نظر دارد. بیصبرانه منتظرم چون کنکاش دنیای کلمات همیشه برایم جالب و هیجانانگیز است.
در ادامه مطالب یادداشتنویسی روزانه استاد کلانتری را دنبال میکنم و پارهیی از مطالب بعضی از وبسایتهای موفق دوستان را میخوانم.
این روزها ذهنم برای نوشتن یک محتوای متمرکز در رابطه با یک موضوع مشخص در وبسایتم درگیر است.
فکرم در آثار صادق هدایت نویسندهی محبوبم بالاو پایین میپرد.
نوشتن جستار در باب طنز هم برای پروژهی دراز مدت خالی از لطف نیست.
به عزیز نسین فکر میکنم بیشتر آثار ترجمه شدهاش را در ۱۳سالگی خواندهام استاد در وبینار به قطعهیی از زندگینامه او اشاره میکند. چه واقعهی غیرمترقبهیی. روز قبل در موردش میاندیشیدم و در گوگل کمی سرچ کرده بودم. این را به فال نیک میگیرم.
همیشه بانوشتن طنز به کنجهای زمخت جهانم سوهان میکشم تا نرم و صیقلی شوند و ملال تعریفم را کم کنند ولو با زهرلبخند. موضوع طنزنویسی مثل نقاشی کابوس بروی صفحه نقاشیست که با تجلی بر روی کاغذ، مفتضح میشود. ماهیت وحشیاش در سفیدی کاغذ وضوح میگیرد، رام میشود و دستآموز.
امروز به تفکر نقادانه فکر میکنم،
اما با قلم طنز.
درهمین گیرودار سمیرا همسر فرحبد از راه میرسد. بعد سلام و کلی بوسبوس روبرویم مینشیند. از گالری نقاشیش میپرسم.
میگوید: «ای بدک نیست.»
و بیمقدمه از من سوال میپرسد.
– نازی دوستی دارم تو جمع اعتماد بنفسشو برای حرف زدن از دست داده. راهکاری داری؟
نمیدانم چرا از من پرسیده ولی شروع میکنم به راهکار دادن کاری که معمولن نمیکنم.
– خوب میتونه تو آینه با خودش صحبت کنه. بعد، در حین حرفزدن ویس یا فیلم از خودش بگیره. میتونه مضمون حرفاش از موضوعات مورد علاقش باشه. میتونه تو خلوتش ترساشو روی کاغذ بیاره و حتی اینکه علتِ ترساش چیه.
شاید خیلی از علتتاشو ندونه. مهم نیس. از گنگ بودنش بنویسه. این تخلیه روانی خیلی میتونه اونو شارژ کنه و نسبت به خودش آگاهتر. بعد تو جمعهای کوچک و صمیمی شروع کنه به حرفزدن تاجمعهای غریبهتر.
این راهکارهای بداهه، غیر از عادت معمولم بود. ناگهان در مورد خودم به فکر میروم با اینکه خجالتی نیستم و راحت در جمع صحبت میکنم بعضی مواقع اعتماد بنفسم در جمع نم میکشد. ولی بالاخره خودم را جمعوجور میکنم.
از خودم میپرسم معمولن در چه جمعهایی اعتماد بنفس کمتری دارم؟ میبینم من برای تغییر نوع زندگیم الگوهای رفتاری جدیدی را انتخاب کردهام. یکی از آنها شرکت در جمعهایی است که فضای نوشتن را برایم محسوستر میکند.
ماهیت این جمعها در شاخبهشاخ شدن خودت با خودت است. مدتها بود که عادت به این نوع تبادل احساس و اندیشه در جمعی همساز برایم کمرنگ شده بود. طبیعی است که عضلات مغزم با این نوع چالش، درگیر میشود.
من به خوافشایی دچار میشوم. نقاط ضعف و قدرتم را برهنه میبینم. شوکزده میشوم گاهی از شادی گاهی از غم. دیگر نیمبند بودن و نیمه راه رفتن بس است. جانپروری تعطیل. مگر میشود از خودم فرار کنم.
من درآستانهی دگرریسی و پوسته انداختنم، خیلی درد میکشم. خودم را به باد فحش میگیرم. بالشم تا صبح خیس اشک میشود. همیشه بغضی بیخ گلویم را میچلاند.
اینها خون اعتمادبنفسام را میمکند.
اما اکنونم پل مستقیمی است فقط رو به جلو. دیگر عقبگریزی محال است. با هر قدمی به جلو یکی از آجرهای پل در پشت فرو میریزند. اکنون جادوی جلوست که مرا مسخ نور، افتانوخیزان میکشد.
دیشب در استوری پیچ استاد کلانتری نقاشی جاده خاکستری پر دستانداز رو به خورشید نظرم را جلب کرد. دو طرف جاده مرغزار طلایی گندم، در حاشیه چمنهای سبز که در بینهایت نور با آسمان محدب به هم میرسند. آسمان انباشته از نیمه روشن و نیمه تاریک ابرها است. نور شفاف و درخشان آفتاب به ابرها محاط است.
افسانهی رسیدن به نور. آنچه فقط واقعی است جاده پردستانداز است و نگاه ناظر مستقیم به نور که تا بینهایت رو به نور، تمام مناظر زیبا زمینی و آسمانی را در حوزهی دید دارد. نقطهی مشترک اتحاد مناظر رو بخورشید، هم افسانه است.
آنچه فقط واقعی است نگاه مستقیم ناظر در جادهی پردستانداز تا ابدیت تجربیدن است.
آخرین نظرات: