روز نوشت ۲۱ دی ۱۴۰۲

فیت‌نس

از خواب دیر بلند شدم ولی هنوز هوا گرگ‌ومیش است. باید به گربه‌ها غذا بدهم. نمی‌دانم چطور در را باز می‌کنند و وارد اتاقم می‌شوند.
وای دیرم شده باید به ورزشگاه هم بروم. الان که نمی‌رقصم تنها چیزی که می‌تواند ذهنم را از فکرهای خط‌خطی پاک کند، ورزش است.

بعد ازغذا دادن به گربه‌ها، خوردن تخم‌مرغها و مکمل‌های ورزشی همیشگی، شال‌وکلاه می‌کنم راهی ورزشگاه می‌شوم. هنوز از درب شیشه‌یی خارج نشدم که مهری خانم سر می‌رسد، می‌گوید: «آجی برای نهار چی می‌خوری؟»

می‌گویم: « قُد قُد قُد خوب معلومه دیگه بازم مرغ.»

می‌گوید: «خسته نمیشی این‌قدر مرغ می‌خوری؟»

می گویم: «چاره چیه خوب رژیم ورزشی همینه دیگه این‌قدر مرغ خوردم فکر کنم آخرش بال در بیارم. راستی سالادم بغلش درست کن، شش قاشق برنج‌.»

در حالیکه از درب شیشه‌یی خارج می‌شوم، می‌گویم: «آهان روغن به برنج ندیا.»

من عاشق برنجم ولی مجبورم به خاطر روتین ورزشی رعایت کنم. خوب با همین شش قاشق هم مستم.

بلاخره هوا کمی سرد شده، نرم‌نرمک باران می‌بارد. خنکای رطوبت هوا را با یک دم عمیق سر‌می‌کشم. گرمای پالتو با خنکی داخل سینه‌ام ملس می‌شود. نشئگی چشم‌هایم در این ترش وشیرین به قطرات بخار شیشه‌ی ماشین دست می‌کشد.

راننده می‌پرسد: «خانم باشگاه میرید؟»

می‌گویم: «از کجا فهمیدی؟»

می‌گوید: «از ساک ورزشیتون»

لبخند می‌زنم می‌گویم : «برو فیت‌باکس سر امام علی، گلسار.»

پسرها و دخترها گرد و نیم‌گرد روی صندلی‌بارهای کافی‌شاپ زیر باشگاه پاتوق کرده‌اند. بوی سیگار و قهوه‌‌ی تلخ‌شان را می‌بویم.

نگاهم از پرسینگ نیمرخ بینی دختری با موهای افشان بور تا دالان باشگاه از پلکان مارپیچ بالا می‌رود، روی مالش دست‌هایم به زبری سیاه دیوار می‌نشیند. صدای دوبس دوبس موزیک با بالا رفتن از پلکان پهن‌تر و پهن‌تر می‌شود.

روی دیوار ، به‌ تازگی یک دختربچه ورزشکار کارتونی با رنگ صورتی فلورسنت کشیده‌اند. نقاشی دلچسبی است.

روی تردمیل می‌دوم به نوشتن فکر می‌کنم. این روزها تنها چیزی که ذهنم را درگیر می‌کند، نوشتن است از وبسایتم راضی نیستم خیلی این شاخه به آن شاخه پریدم. هنوز یک ابر مقاله خوب هوا نکردم بدتر اینکه سایتم هم به روز نشده. پشیمانم چرا کلاس‌های سایت نویسنده شرکت نکردم.

داخل سالن همه با وزنه‌ها گلاویزند سالن مستطیلی باریک که دیوارهای سیاهش به آینه و نقاشی‌های زنان ورزشکار منقوش است. بعضی روزها خیلی شلوغ می‌شود ولی در روز‌های فرد آن‌هم صبح بیشتر خلوت است.
«دکتر نیلوفر به من لبخند می‌زند می‌گوید: «خیلی هیکلت قشنگ شده» از تعریفش ذوق‌بال می‌زنم.

خودش زن خوشگلی است با چشمان سبز موقع کار با وزنه عضلات ریز کتف و بازوانش منقبض می‌شوند از زیر پوستش می‌پرند.

فعلن پایین تنه و شکمم خوب فرم گرفته است ولی از فرم گرفتن عضلات بالاتنه آنقدرها راضی نیستم.

سمیرا مربیم می‌گوید: «از مراحل شکل‌گیری لذت ببر دو سه سالی باید بی‌وقفه کار کنی تا هیکلت کاملن عضلانی بشود. نسبت به هشت‌ماه کار با وزنه عالی فرم گرفتی.»

اینجا جایی است که چشم‌ها به‌گونه‌یی تربیت می‌شوند که ویراستار شلختگی اندامی باشند.
اینجا انقباض و دردپیچ عضلانی با بالا و پایین وزنه‌ها در هارمونی تپش قلب و موسیقی و آدرنالین مرا سر‌خوش از زمین می‌کند.

لای ست‌های ورزشی بی‌اختیار شانه‌هایم از کنترل خارج می‌شوند با ضرباهنگ موزیک، می‌رقصند.

بعد عمل میومکتومی دکتر ورزش را به مدت یکسال بشدت برایم ممنوع کرده بود. ناچار به یوگا رو آوردم‌.
مربی یوگاه زنی ریز‌نقش با صدای مخملی بود در فضای سفید و خالی اتاقی مربعی شکل عطراگین به دود و تمثال بودا ما را به تجسم باغی پر‌گل دعوت به مدیتیشن می‌کرد‌.

درحالیکه من نمی‌توانستم در جای خودم بند شوم. تمام اعضای بدنم شروع می‌کرد به خاریدن.
بوی عود و آن فضای سفید خنک مرا از باغ گل به مراسم تدفینی آیینی موبدان با ماسک‌هایی بر صورت درحالیکه بخور مقدس روی آتش می‌ریختند، پرتاب می‌کرد.

احساس مرگ‌زدگی و سکون افسرده‌ترم می‌کند. حرکت و عرق ریختن یخ مغزم را باز می‌کند. من با رقص و ورزش با بندبند عضلاتم در شهودزنانگی، با خودم به آشتی می‌رسم.

یوگا را بعد دو ماه می‌بوسم می‌گذارم کنار.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط