روز نوشت بیست ۱۴۰۲  

نامه به تو

پگاه نازنینم اولین نامه‌ام، برای توست.
عادتم به نامه‌ نوشتن منفعل و بی‌حوصله است.
بعضی اوقات عادتم فقط دو گوش بزرگ می‌شود. یک گوش، که آه‌وناله‌ی کارگر خانه تا تکرارگویی‌های وراج دوستی پشت تلفن را می‌مکد، بعد گوش دیگر بدون هیچ‌ چشیدنی، تف می‌کند. اما امروز عادتم را قلقلک می‌دهم در خاطره‌سازی تجربه‌یی جدید. تجربه‌ی نامه نوشتن برای تو که بهترین بهانه‌یی.
پانزده‌ی‌ دی را دوست دارم به بهانه دیدن تو به بهانه‌ی دیدن دوستانی هم‌نفسِ نوشتن. پوست‌وگوشت برای لمسیدن.

رودررو. خارج از آیدی و پروفایلِ تلگرام. به قول نوشته‌یی، من در ۱۵ دی ذوق‌مرگ «قدم‌زدن ذهن‌های عشوگر‌ زیبا» بودم. حالا ذهنم زرد آفتابگردانی دانیال را بهتر نقاشی می‌کند. صدای گرم ماهان را به رنگ نجیب قهوه‌یی داستانک، می‌کشد یا گلبرگ لبخند سحر را صورتی.

و تو که شیرینی. آبنباتی، آبنباتِ قرمز رقص. من و تو که طعم شیرین آبنبات رقص زیر زبانمان دلبری می‌کند، تاریکزار  شکسته‌هایمان را فقط با نوشتن و رقص، بند می‌زنیم.

گفتم نوشتن، اما نقش رنگش را نگفتم، رنگش آبی است همرنگ شاهین، همرنگ استاد. من آبی‌ترین‌ کودک غمگین را در عمق نگاهش رودردررو دیدم و کشیدم. وقتی که پرسفونه‌ی وجودم دستپاچه‌ی شوق روایت شخصی، در یک لحظه‌، کلماتش، پشمک وارفته شدند و لوس و خنک در دهانم چاییدند.

من این نگاه را هرگز در کسی سراغ نداشتم، «انتظار مهربان» تا جمع‌وجور شدنم. چه کنم ماهیت اسپند، آشفتگیِ شوق آتش است و چک‌چکش، شلختگی‌اش ازحرم آتش.

بگذار در این جمع کودک باشم، اما رام. کلمات را ناشیانه و بداهه به هوا پرتاب کنم. برای پیدا کردن‌شان دستپاچه باشم تا با شهودم کودک غمگین این نگاه را دوباره دوباره، مزه‌مزه کنم.

پگاه جان، به استاد گفتم من یک سیبم.
اما بگذار سیبم را با تو پگاه نازنین نصف کنم. بله من یک سیبم که در شهودش اولین سلام می‌شود. اولین لبخند می‌شود تا یخ افاده‌ها و سگرمه‌ها را باز کند. دوست دارم کشف شهودم، اولین زیبایی‌های درونی و بیرونی آدم‌ها باشد تا به‌رخشان بکشم. رک‌ و بی‌غل‌وغش، صاف توی چشم‌هایشان با قلبم لبخندبزنم، بگویم: «چه چشم زیبایی داری یا چه زیبا و مسلط حرف می زنی»

آن‌وقت از آب‌شدن یخ افاده‌ها و سگرمه‌ها حظ کنم. وقتی می‌بینم لبخندی را که دادم شیرین‌تر پس می‌گیرم، وقتی‌که اولین سلام را ولو با احتیاط از زبان‌شان می‌شنوم. چه چیزی شیرین‌تر از شنیدن این است که بگویند تو مثل سیب آشنایی و شیرینی، و قرمزی مثل زندگی.

اما به آن‌ها واقعی‌ترین تخلخل درونم را هرگز نشان نمی‌دهم.
اما آن‌ها مگس‌های مرا نمی‌بینند.
اما به تو میگویم توی سرم هزار مگس بال‌بال می‌زنند. همان مگس‌ها که نثرم را شلخته می‌کنند. همان مگس‌هایی که الا‌گلی (الهه) مرا با آن‌‌ها می‌شناسد. همان مگس‌هایی که ترانه‌ی ساسی مانکن را با موزیک انریکه‌ی ماشینِ راننده، توی جاده رشت به تهران، روی دست‌های باز نِرون‌های عصبی من پینه می‌زنند. دست‌های باز مثل دست‌های باز تابلوی آفرینش میکل‌آنژ، دست‌های خدا و دست‌های من.

مگس‌ها شب۱۴ دی توی هتل تا صبح دنبک زدند و رقصیدند. وقتی صبح تو آینه نگاه کردم دیدم زشت شده‌ام، «وزوزمگسی» ، «صورت‌مگسی» ، وقت صبح، آینه بربر نگاهم کرد و گفت: «گوساله، آخر فکر مگسی صورتت را مگسی کرد».

ناچار برای فرار از افسردگی و سردرد به قهوه پناه بردم.
یک کافی‌شاپ جنب میدان انقلاب پیدا کردم. تلخ ‌ترین قهوه را سفارش دادم.

پگاه شیرینم، بعضی اوقات خوردن یک قهوه تلخ شیرین‌ترین، مگس‌کش دنیاست، انگار معده‌ی مغزت تهی می‌شود، گشنگی خوب است بهتر از خوردن یک مشت نمی‌توانم‌ها و نمی‌شودهای چرب است که سردلِ ذهنت می‌جوشند و راه گلو‌گاهت را با ولع بغض چنگ می‌زنند. آن‌وقت آن‌چه از تو می‌ماند یک بالش خیس و یک چشم آماسیده و یک روز منفعل است.

گفتم انفعال، انفعال‌ فرزند انتظار و تردیدی بیست‌ساله است که در غار کهف پروار می‌شود. نه، بهتر بگویم فرزند گناه راهبه‌یی مردم‌گریز است که به خیال خودش در تروخشک‌ کردن پنجاه گربه، مازوخیست درونش را به شلاق می‌بندد، تا صبر خدا لبریز شود و بگوید: «بس کن، بس کن».

حالا هم انفعالم را شلاق می‌زنم که عقربه‌ها را می‌دزدد ولی باز خودم هستم که زیر شلاق سیاه و کبود می‌شوم.

بعضی روزها حوصله‌ی نفس کشیدنم نیست. بعضی روزها حتی نفس کشیدنم زحمت می‌خواهد و جان کندن. این روز‌ها فقط در بعد چهارم، قاب عکسی پادرهوا هستم.  یک قاب عکس خالی روی دیوار. بدون هیچ عکسی با دو چشم شیشه‌یی زل‌زده به خلاء.

می‌دانی تفریح در خلا چیست؟ شاید تفریح یک خودآزار بال‌های مگس کندن است بعد کندن پاهایش و آخرسر له کردن شکم راه‌راهش تا با ولو شدن مایع لزج شکمی چندشش بشود، از شوک‌منگی عادت بپرد بیرون.

پگاه جانم می‌دانم نباید این‌قدر ضجه‌مویه زد، نق‌زدن جنس بنجل چینی این روز‌هاست. اما چه کنم نمی‌توانم یک ماز هزارتوی باشم که با چهره‌یی خونسرد و پاستوریزه با یک لبخند باسمه‌یی پا روی پا بگذارم و بگویم من برای شاد بودن به بهانه‌ی بیرونی احتیاج ندارم. من زنی محکم هستم. بدون حسادت، رقابت.

من اعتراف می‌کنم زنی هستم از جنس شیشه هرچند به دید بعضی‌ها کودک‌صفت، اما یادگرفته‌ام از خودافشایی نهراسم، مهم نیست که کشف من چالش‌برانگیز نباشد، چون من آینه‌وار زیستنم را به آن ماز هزارتوی که آخرسر به ناکجاآباد ختم می‌شود. ترجیح می‌دهم.

ترجیح می‌دهم زنی باشم که دوست داشتنش از چشمانش بال‌بال می‌زند که در دوست داشتن محافظه‌کار نیست، روی لبه‌ی تیغ راه می‌رود. حسود است. حس شهودش آخر او را دیوانه می‌کند. آستانه‌ی درد جسمانی بالا دارد بطوریکه با دست شکسته بدون گچ دوروز تاب می‌آورد که انگ گربه‌ی ملوس مادر را یدک نکشد.

شکست مالی را در یک اتاق سرایداری تاب می‌آورد. می‌تواند با یک رپ مستهجن توئرک برقصد، می‌تواند در پارتی یک پلنگ باشد با پیراهن تنگ و کوتاه پرعشوه برقصد اما دست‌درازی را قیچی کند. می‌تواند زود عصبانی شود و زود ببخشد. به حد مرگ از بی‌عدالتی متنفر باشد. از صحنه‌ی حیوان‌آزاری به کما برود. عاشق گربه‌ها باشد.

به عشق دورهمیِ خانواده سریال ترکی ببیند. «آجی‌جان» کارگر خانه باشد. با دهه‌ی هشتادی‌ها حرف‌های خز بزند و شنونده‌ی صبور آخ اوخ پیرزن‌ها باشد.

پگاه شیرینم دوست نابم شاید حوصله‌سربر باشم. شاید قابل پیش‌بینی باشم.

در فکر‌ورزی به آخرین تصور ذهنی از خودم در پاسخ به استاد، خلاصه می‌کنم به خلاصه‌ترین تشبیه من یک کاغذ سفید بی‌خطم که دوست دارد، همیشه سفید بماند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط