داستانک
غریق
دریا زیر پایش را خالی کرد. آب از سرش بالاتربود. پایش به زمین نمیرسید. در وحشت مرگ دستوپا میزد. قلقل آب میخورد. اشک چشمش با
دریا زیر پایش را خالی کرد. آب از سرش بالاتربود. پایش به زمین نمیرسید. در وحشت مرگ دستوپا میزد. قلقل آب میخورد. اشک چشمش با
بالباس قرمز محبوب او جلوی در ایستاده بود. قلبش در بلوای بوسهگامها بر پلکان تاب میخورد. تاپ تاپ شیرین در رعشهی تنش میخزید. نگاهش در