خدایا سفت بغلم کن
خدایا سفت بغلم کن و سخت در بازوانت بفشارم و درد شیرین قفل بازوانت را بر بیداری اندامم بپیچ و مرا بنواز در گامبهگام ذکرِ
خدایا سفت بغلم کن و سخت در بازوانت بفشارم و درد شیرین قفل بازوانت را بر بیداری اندامم بپیچ و مرا بنواز در گامبهگام ذکرِ
بالباس قرمز محبوب او جلوی در ایستاده بود. قلبش در بلوای بوسهگامها بر پلکان تاب میخورد. تاپ تاپ شیرین در رعشهی تنش میخزید. نگاهش در
مصطفی مرد میانسال، طالشی سادهدل بود که از کوهساران سبز گمنام از روستایی در اعماقِ بکر جنگل برای تامین معیشت خانواده به رشت آمده بود.
وقتی بر حوله حمام دست میکشم رایحهی شامپو در بخار وهم آلود قصههای شاه پریان در حباب صابون در ذهنم پنجول میکشد. پیف پیف؛ این
با دست چپم کِردهخاله ( چوب قلابدار برای کشیدن آب از چاه در گیلان) را مثل ملاقهی چرخان درآش نذری، داخل آبِ چاه سیمانی میچرخاندم
بهمن فرسی-لندن ۱۳۷۱ در یک مهمانی روشنفکرانه، برای فائق آمدن بر کسالتها، مرد داستان، سرگشتۀ دلباختۀ جدا بافته، به جمع تحمیل کرده است که بازی