آب بودن هنر است

هنر آب بودن

آب بودن هنر است، دوست دارم هنرمند باشم مثل آب. برای درک هنر آب باید آب شد. اما نه از نوع خجالت‌. آب شدن معجزه‌ است. 

آب شدن، معجز‌ه‌ی قورباغه‌یی که شاهزاده می‌شود یا تبدیل کدوتنبل به کالسکه‌ی سیندرلا نیست. معجزه در ماهیت آب است. ماهیت آب‌بودن، که برایش له‌له می‌زنم. جاری و آزاد‌. ماهیتی بلاتکلیف شکل‌پذیری و شکل‌ناپذیری. 

می‌خواهم معجزه‌ بشوم، درست در همین تناقض. گاه دونده در شتاب، گاه کند و موذی چون نفوذ رطوبت در ریزبافت پارچه. بدوم، هی بدوم، بدوم تا بی‌انتها.

در سر پایینی تخته‌گاز بروم. مثل آبشار. مثل تندآب. مثل سیل. توی یک دشت پت‌وپهن، فس‌فس راه گز کنم. 

برای خودم اسم انتخاب کنم مثل رود. مثل دریا. مثل باران. قالبمند باشم. شکل‌گیر باشم، مثل «باربا پاپا» در لیوان. باشیطنت، رایحه‌یی باشم از شیشه‌‌عطری زنانه، زیر گردن یا زیر لاله‌ی گوش‌ خانم‌ها را ببوسم.

اما گفتم آب بودن پادر‌هوای قانون و بی‌قانونی است. اگر سیل باشم دستپاچه‌ی دویدن نفله می‌کنم. خراب می‌کنم. اگر در شکل‌ماندن درجا بزنم، گنداب می‌شوم. پس شلنگ‌تخته‌ی اضافی موقوف. 

اینجاست که ماهیت تغییرِ آب بدادم می‌رسد. وقتی شهوت کور دویدنم را سیل‌بند می‌زنم. وقتی آبراه‌یی از برکه‌ی مرده‌ به دریای زنده می‌زنم. برق می‌آید. آبادی می‌آید. زندگی می‌آید.

در لغت نامه‌ی «من‌درآوردی» من هنر آب شدن، مترادف‌هایی دارد نظیر «آب‌آلود» بر وزن «خواب‌آلود» یا «آبدیدگی» در معنای تجربیدن.

وقتی آب باشی، از هیچ چیز تعجب نمی‌کنی. می‌توانی دو شاخ روی سرت داشته باشی با یک دم بیخ نشیمن‌گاهت. چون می‌دانی هر چیزی عجیبی که به چشم‌وچارت فرو می‌شود و لامپ تعجب،  بالای سرت روشن می‌کند در روزگاری دیگر آن‌قدر می‌تواند عادی شود که محل سگ به آن ندهی. 

بفهمی که دگرباش‌ها از کره‌ی مریخ نیامدند. وقتی هنر آب شدن را یاد بگیری می‌فهمی آدم‌ها در انتخاب شریک جنسی آزادند. اگر خورشت آلو اسفناج دوست نداری، صرف سودمند بودن، اسفناج نخور. شاید بالا بیاوری. 

درک سلیقه‌ی جنسی متفاوت، انعطافِ آب می‌خواهد. 

وقتی‌آب باشی روسپی را قضاوت نمی‌کنی یا ممکن است برایش دل هم بسوزانی.

دوران دانشجویم در تهران بود. به پارتی‌ دعوت شده بودم. من و دوستم کناری نشستیم. به رقص دو پسر و یک دختر خیره شده بودیم. دخترک مست و خندان بین دو پسر می‌لولید. یکی گردنش را می‌بوسید آن یکی در آغوشش می‌گرفت. دختر بدن سفید و پری داشت با موهای کوتاه و لکه‌هایی از بوسش در زیر گردن. لقبش را در زمزمه‌های مهمان‌ها شنیدم: «سفید یخچالی» به نظرم خوشگل بود. 

دوستم  نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با یک چشم‌غره شروع کرد به متلک گفتن:

– این‌هم زنه؟ آبروی هرچی زنو برده.

گفتم:

– قضاوتش نکن توچی می‌دونی ازش‌.

بعد رقص دختر به من لبخندی زد و نگاهم کرد با نگاه، تعارف کردم بغلم بنشیند. مِن‌مِن کرد و بی‌ربط شروع کرد به صحبت کردن: 

-این پسرا رو می‌بینی همشون از یک قماش‌اند، فقط ازت یه چیز میخوان.

گقتم:

– خوب خودت حد تو تعیین کن. چرا رو میدی؟

لبخندی تلخ زد و هیچی نگفت. از آن همه عشوه چیزی نماند. کنارم یک دختر‌بچه‌ی غمگین نشسته بود که برای جلب محبت به بی‌بندوباری شرطی بود.

بعدها فهمیدم فرزند طلاق است. مادر و پدرش هرکدام راه خودشان را می‌رفتند. او برای پول، یا جلب محبت هر روز در خانه‌ی یکی ولو بود. نه عزت نفسی مانده بود، نه اعتماد بنفسی. 

با دیدنش یاد علف‌های خورو در گوشه‌ی جدول افتادم یا شایدم گل‌سنگی، که از زیستن، روییدن روی سنگ را فقط می‌فهمید.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط